خیلی جالبه: از سوسک می ترسیم............ ....از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمیترسیم. 

 از عنکبوت میترسیم............ ....از اینکه تمام زندگیمون تار عنکبوت ببنده نمی ترسیم. 

 از خوب سرخ نشدن قورمه سبزی میترسیم............ ....از سرخ شدن ادما از خجالت نمیترسیم. 

 از سرما خوردگی میترسیم............ ....از سرخورده کردن دوستامون نمیترسیم. 

 از شکستن لیوان میترسیم............ ....از شکستن دل ادما نمیترسیم

بوی انسان ناب

آدمهای ساده را دوست دارم. همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند. همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند. آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است. بسکه هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوءاستفاده می کند یا زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد. آدم های ساده را دوست دارم. بوی ناب “آدم” می دهند

حسین

و حسین «وارث آدم» - که به بنى آدم زیستن داد - و «وارث پیامبران بزرگ» - 

 
که به انسان چگونه باید زیست را آموختند - اکنون آمده است تا در این روزگار 


به فرزندان آدم چگونه باید مردن را بیاموزند

مراحل هفتگانه(جبران)

هفت بار خویشتن را با اندوه ملامت کردم؛ 

 نخستین بار هنگامی که تلاش کرد از راه نشیب به فراز رسد. 

 دومین بار هنگامی که در برابر نشستگان لنگ لنگان راه میرفت.  

سومین بار هنگامی که در میان سخت و آسان یکی را برگزید و آسان را انتخاب کرد. چهارمین بار هنگامی که به اشتباه افتاد اما اشتباه خود را به اشتباهی دیگر افکندم. 

 پنجمین اشتباه هنگامی که ناتوان شد اما خود را توانمند پنداشت. 

 ششمین بار هنگامی که جامه ی خود را جمع کرد تا با گل زندگی آلوده نشود 

 و هفتمین بار هنگامی که در برابر خدا ایستاد تا ستایش کند و پنداشت ستایش در وی یک فضیلت است

یک داستان باستانی

یک شیطان جوان دوان دوان نزد اربابش می آید. با لرزش و هیجان
به شیطان پیر می گوید، "باید فورا کاری انجام شود، زیرا روی زمین یک مرد حقیقت را یافته است! و وقتی مردم حقیقت را بدانند، چه بر سر شغل ما می آید؟"
بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

عرفان نظرآهاری

به هر حال سه ره پیداست :
"پلیدی" ، "پاکی" و "پوچی"
این سه راهی است
، که پیش پای هر انسانی گشوده است ، و تو یک کلمه نامفهومی ، و "وجود"ی بی
"ماهیت"ی و هیچی ، که بر سر این سه راه ایستاده ای ، تا ایستاده ای ، هیچی
...
، چون ایستاده ای ، هیچی . یکی را انتخاب می کنی ، براه میافتی ، و با
انتخاب راه "رفتن"ات ، "خود"ت را انتخاب می کنی ، معنی می شوی ...

چون حق بازی دارند(شیوانا)

مرد آسیبانی نزد شیوانا آمد و با ناراحتی از او کمک خواست.شیوانا از مشکلش پرسید.آسیابان گفت:"پسری دارم که شش ماه پیش دلباخته دختر آهنگر ده شده است.آهنگر دوست قدیمی من است.با هم صحبت کردیم و قرار شد بعد از اینکه دست و بال پسرم بازتر شد و توانست برای خود کسب و کار مستقلی راه بیندازد اسباب عروسی را فراهم کنیم و این دو را به عقد و ازدواج هم در آوریم.فقط برای اینکه دل بچه ها گرم باشد خواستیم تا یک مراسم ساده اعلام نامزدی بین آشنایان برگزار کنیم تا آنها دلشان به ازدواج قرص باشد." 

شیوانا با لبخند گفت:"تا اینجا که مشکلی نیست!؟"  آسیابان گفت:"از شش ماه پیش که مراسم نامزدی برگزار شد,هر روز دختر و پسر بازی در می آورند و یک روز پسر من می گوید که دختر آهنگر را نمی خواهد و روز دیگر دختر آهنگر می گوید حاضر به ازدواج با پسرم نیست.روز بعد هم باز آشتی می کنند.من و دوست آهنگرم مانده ایم بین این دو جوان چه کنیم؟" 

شیوانا با تبسم گفت:"این دو جوان خام و بی تجربه اند و چون فکر می کنند حق بر هم زدن پیوند را دارندبه همین خاطر دایم از این حق استفاده می کنند و با آن همدیگر را عذاب می دهند و در نتیجه آبروی خانواده ها را می برند.همین امروز آنها را به عقد و ازدواج دائم هم در آورید و این حق بر هم زدن راحت پیوند زناشویی را از آنها بگیرید.وقتی ببیند دیگر نمی توانند با این ریسمان بازی کنند و همدیگر را به این سمت و آن سمت بکشانند و دیگران را آزار دهند سر جای خود می نشینند و برای تشکیل زندگی مستقل پی کار خود می روند.آنها چون می بینند می توانند دیگران را به بازی بگیرند این کار را انجام می دهند.وقتی نتوانند این کار را انجام دهند آن را انجام نمی دهند. فرصت بازی را از انها بگیرید و به آنها بفهمانید که زندگی جدی است و تصمیماتی که می گیرند از این به بعد تاوان و هزینه سنگینی دارد.خواهید دید وقتی تاوان و هزینه را ببینند,مثل همه مرد و زنهای دهکده سر زندگی خود می روند و بازی را رها می کنند." 

غمگین بودن(اشو)

بد نیست گهگاه غمگین باشی، غمگین بودن زیبایی خود را دارد. فقط باید
بیاموزی که از زیبایی غمگین بودن لذت ببری، از سکوت آن و از ژرفای
آن...اشو

احساس مفید بودن(شیوانا)

شیوانا همراه کاروانی درراهی می رفت. ظهر به منزلی رسیدند و چون تا منزل بعدی یک روز کامل راه بود ، تصمیم گرفتند همانجا استراحت کنند و سحرگاه روز بعد به سمت منزل بعدی حرکت کنند. وقتی همه مستقر شدند. شیوانا سطل آبی برداشت و به سراغ پله های شکسته حجره ای رفت و با گلی که فراهم کرده بود شروع به ترمیم پله های شکسته نمود.

یکی از کاروانیان مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و با تعجب گفت:" استاد ! شما با این همه علم و معرفت ، چرا وقت گرانبهای خود را به بنایی و بازسازی پله های شکسته کاروانسرایی  بین راهی تلف می کنید. حیف از شما نیست که استراحت نمی کنید و به این قبیل کارهای بی ارزش  می پردازید!؟ در ثانی کسی به شما بابت انجام اینکار پول نمی دهد. پس چرا زحمت می کشید و انرژی خود را هدر می دهید؟"

شیوانا بی اعتنا به مرد معترض به کار خود ادامه داد.مرد کاروانی که از بی اعتنایی شیوانا خشمگین شده بود با صدای بلند در حالی که شیوانا را مسخره می کرد گفت:" استاد بزرگ! همانطور که کار می کنید می توانید بگوئید تفاوت یک آدم نادان و یک سالک معرفت چیست!!؟"

شیوانا لبخندی زد و گفت:"من در خصوص انسان نادان اطلاعات زیادی ندارم! اما یک سالک معرفت کسی است که در هر لحظه از زندگی اش صرف نظر از پولی که به او می دهند مفیدترین کاری که از او برمی آید را انجام دهد . من  از الآن تا غروب کاری برای انجام ندارم. خسته هم نیستم. من اینکار را انجام می دهم چون تنها کار مفیدی است که الآن می توانم انجام دهم و همین احساس مفید بودن برای من کفایت می کند. "

شادی و نشاط(شیوانا)

روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.
عروس و داماد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. ناگهان پیرمردی سنگین احوال از میان جمع برخاست و خطاب به جوانان فریاد زد که:" مگر نمی بینید شیوانا اینجا نشسته است؟! کمی حرمت بصیرت و معرفت استاد را نگه دارید و اینقدر بی پروا شوق وشادی خود را نشان ندهید!"
ناگهان جمعیت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سویی شیوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرین می دانستند و از سوی دیگر نمی توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسی پنهان کنند!

سکوتی آزار دهنده دقایقی بر مجلس حاکم شد. پیرمردان از این سکوت راضی شدند و به سوی استاد برگشتند و از او خواستند تا با بیان جمله ای جوانان بازیگوش مجلس را اندرز دهد!
شیوانا از جا برخاست. دستانش را به سوی زوج جوان دراز کرد و گفت:" شیوانا اگر به جای شما بود دهها بار بیشتر فریاد شوق می کشید و اگر همسن و سال شما بود از این اتفاق میمون و مبارک هزاران برابر بیشتر از شما شادی می کرد. به خاطر این شیوانایی که از جوانی فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و بصیرتی که در او جستجو می کنید، هرگز اجازه ندهید احساس شادی و شادمانی و شوریدگی درونی شما به خاطر حضور هیچ شیوانایی سرکوب شود! شادی کنید و زیباترین اتفاق جوانی یعنی زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانید که امشب ما اینجا به خاطر شیوانا جمع نشده ایم تا به خاطر او سکوت کنیم!"

می گویند آن شب پیرمردان مجلس نیز همپای جوانان شادی کردند.

بعدش چی(شیوانا)

شیوانا با تعدادی از شاگردانش از راهی می گذشت.جمعیتی را دید که گرد دو نفر جمع شده بودند.به آنها نزدیک شد.متوجه شد که دو نفرهمسایه اند که بر سر مساله ای با یکدیگر جر و بحث می کنند.یکی از همسایه ها مردی آرام و سر به زیر بود و سعی میکرد باتوضیحات منطقی طرف مقابل را آرام کند.ولی همسایه دیگر با داد و هوار ودشنام فرصت صحبت به او نمی داد و هرچه بر دهانش می رسید نثار او میکرد.سر به زیری و صبوری همسایه آرام باعث شده بود فرد پرخاشگر جدی تر شود و تهمت ها و دشنام های سنگین تری را نثار او کند.بالاخره فرد دشنام گو از سکوت طرف مقابل خسته شد و با صدای بلند در حالی که جمعیت بشنوند گفت:"دیدید چگونه او را خوار و ذلیل کردم؟دیدید چطور وادارش کردم همه تهمت ها را بشنود و ساکت بماند؟" 

هیچ کس جواب او را نداد در این میان شیوانا پرسید :"خوب بعدش چی؟گیریم موفق شدی شخصیت او را خرد کنی و آبرویش را نزد همه ببری خوب بعدش چی؟به هر حال او هنوز هم در بین این آدم ها زندگی میکند.همسایه توست و هر روز باید حضورش را تحمل کنی.دنیا همین لحظه به پایان نمی رسد که تا تو بتوانی نام موفق و برنده را روی اسم خودت بگذاری.فردایی هم هست.خورشید هنوز هم قرار است هزاران روز دیگر طلوع کند.در این روزها همین که خردش کردی همراه تو در این علم نفس می کشد و زنده است.با این صبوری و شکیبایی که از او دیدیم مطمئنم عزت واعتبارش را نزد مردم بدست می آورد." 

سپس شیوانا خطاب به شاگردانش گفت:"اشتباه آنها که پرده حیا را پاره می کنند و دهان خود را به تهمت و دشنام علیه دیگران باز می کنند این است که به گمانشان زندگی شبیه نمایشنامه ای است که درست در پایان لحظه دشنام گویی آنها تمام می شود.در حالی که چنین نیست و هیچ یک از افکار و اعمال و گفتارهای ما به پایان دنیا منجر نمی شود.همیشه از خود بپرسید اگر این حرف را بزنم بعدش چه می شود؟در این صورت خیلی از حرف ها را نخواهید زد.

شروع به کار وبلاگ

سلام به همه 

در این وبلاگ می خوایم که عرفان قرن بیست و یکمی رو که سرشار از عشق و محبته و شما رو به لذت بردن از زندگی تشویق می کنه معرفی کنیم و اینکارو با مطالب شیوانا ؛ خدامراد ؛ جبران ؛ مسیحا برزگر و.... انجام میدیم.  

  

 

                                                                                     بانظرهاتون ما رو خوشحال کنید